ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

ماه پنجم حضورت در پیشواز بهار

یکشنبه اولین روز از ماه پنجم شروع میشه و دو هفته ی دیگه که 20 هفته رو طی کنی راه وصال به نیمه میرسه. هنوز هیچ تکون خاصی حس نمیکنم و دلم به سونوگرافی هایی که انجام میدم و شکمی که اینقدر زود برآمده شده خوشه. به شبهایی که دوست داری بیدار بمونم تا دوتایی واسه فرداهایی که نزدیکه هزار و یه نقشه بچینیم. چقدر به وجودت عادت کردم. به اینکه باهات حرف بزنم و برات لالایی بخونم. صورت ماهت و تصور کنم و نشونه های حضورت و با اطرافیان مقایسه کنم تا حدس بزنم به کی شبیه تری. میلم به چیزهایی که دوست داشتم بیشتر شده و این شک شباهتت به من رو درونم شعله ور میکنه. سکوتت تا این هفته هم من و به این فکر میندازه که به پدرت شبیه شدی. در هر حال باید یه دختر زیبا و د...
24 اسفند 1392

سونوی سلامت جنین

از دوشنبه دل درد شدیدی داشتم. نمیتونستم بشینم یا حتی راحت حرکت کنم. گفتم مثل روزهای دیگه که کلاسم طولانی میشه طبیعیه وبرطرف میشه. کل سه شنبه رو دراز کشیدم و استراحت کردم ولی برطرف نشد. روز جهارشنبه زنگ زدم به خانم اسدی که از اون بپرسم باید چیکار کنم ولی سر عمل بود و منم دیگه تاخیر و جایز ندونستم. رفتم پیش دکتر توسلی. دکتر هم بعد از یه معاینه کلی و کنترل صدای قلب جنین و بررسی برگه های گزارش ان تی گفت شاید طول سرویکس کوتاه تر شده باشه. برام سونوی سلامت جنین نوشت و آزمایش عفونت ادراری که سریعا انجامشون بدم. صبح پنج شنبه رفتم بیمارستان کسرا. خیلیییی شلوغ بود. حدود 11 و نیم بود که نوبتم شد و رفتم داخل. سونوی سلامت که من فکر میکردم همون...
19 اسفند 1392

من بی حوصله

دیدین یه وقتهایی هزار تا حرف داری برای زدن ولی هیچ جمله ای رو نمیتونی سر هم کنی؟؟ من الان دقیقا تو همین حالم. جمعه ی گذشته یکی از بدترین روزهای عمرم بود. روزی که میتونسیت خیلی قشنگ و جالب بگذره به لطف یکی خیلی خیلی بد گذشت. روز همه خراب شد. هرچند مثلا دیگه گذشت. نباید فکرش و کرد. بعدش دوباره شنبه شد و یکشنبه شد و دوشنبه شد و روزها بازهم دارن میگذرن مثل همیشه. روزهای دوشنبه این ترم خیلی سنگینه. از بس مجبور به نشستن میشم یه روز بعدش هم باید توی خونه دراز کش بمونم. این حوصله م و سر میبره. امسال با اینکه باید خیلی چیزها خیلی متفاوت تر باشه ولی هنوز هیچ رنگ و بویی از عید تو خونه ی ما نیست. شاید فردا دیگه سبزه بذارم. برای هفت سین هم هن...
13 اسفند 1392

برای رها

رها جون (نویسنده وبلاگ خاطرات انتظار) خدارو هزاران بار شکر که دیدی قشنگترین نبض دنیا داره برات با هیجان تمام میزنه. خیلیییییی خوشحالم برات. وبلاگت خراب شده بود نشد پیام بذارم. بهونه ای شد همینجا بهت تبریک بگم و  تجربه ی این لحظه ی ناب و برای همه دوستهای گلم دعا کنم.   خدا یه دونه از همین دوست داشتنی ها قسمت تک تک دوستان کنه. انشااله   ...
13 اسفند 1392

هفته پانزدهم

روزهاچقدر سریع میگذرن. تو یه چشم به هم زدن رسیدی به هفته 15 و من هنوز از این عاشقی سیر نشدم. هنوز معده م درد میکنه. نه به شدت ماههای قبل ولی هنوز هم میتونه خوابم و به هم بزنه. خیلی زود شکمم برآمده شده. هرکسی می بینه فک میکنه حداقل 6 ماهت باشه. منم دروغ چرا لذت میبرم. وقتی تو مترو یا اتوبوس کسی بلند میشه و جاشو میده به من. یا اینکه یه خانمی اتفاقی تو خیابون میپرسه: آخی. شما بارداری؟ نمیدونی چه حالی میشم. قند تو دلم آب میشه. انگار همه دنیا رو بهم میدن. چقدر به داشتنت افتخار میکنم. دوست دارم این دوران بیشتر و بیشتر کش بیاد. هنوز هیچی به یمن اومدنت نخریدم. منتظرم بعد از سونوی آنومالی با خیال راحت برم دنبال خریدات. خواهرم میگه از الان بر...
5 اسفند 1392
1